در فلسفه آیین هندو "آواتار"(Avatara)حکایت از تناسخ و تجسد روحی برتر در قالبی خاکی و زمینی دارد که با هدف انجام ماموریتی مهم از آسمان به قلمرو خاک هبوط کرده است.
در واقع آواتارِ ساخته جیمز کامرون هم ماموریتی دارد، ماموریتی که تا هنگام استحاله شخصیتی اش به اهمیت و واقعیت آن پی نمی برد. داستان فیلم در آینده ای بسیار دور رخ می دهد، آینده ای که در آن بشر کره زمین، خاستگاه و زیستگاه خود با همه زیبایی هایش را از بین برده و با وجود همه ی ناملایماتی که دیده هنوز هم خوی سودجویی و منفعت طلبی اش را کنار نگذاشته، بلکه علم و دانش را با تمام ظرافت هایش به سلاحی بُرَنده برای دستیابی به سود هر چه بیشتر تبدیل کرده و برای رسیدن به این هدف از هیچ کاری فرو گذار نمی کند.
"شرکت" نهاد بسیار قدرتمندی است که برای رسیدن به هدف اصلی اش یعنی ثروت هر چه بیشتر از دو عامل مهم نیروی دانشمند و نیروی نظامی بدون هیچ محدودیتی بهره میگیرد.
آنچه که مقامات "شرکت" در پی دستیابی به آن هستند امکان استفاده از منابع بسیار غنی و گران قیمت سیاره ی "پاندورا" است؛ سیاره ای راز آلود با پوشش گیاهی بسیار انبوه، جانورانی بدیع و کوهستانی که رشته کوه هایش در آسمان معلقند. دنیای پر رمز و راز پاندورا برای "شرکت" بسیار ناشناخته است. ترکیب هوای سیاره ی پاندورا برای انسان ها قابل تنفس نیست. سیاره ی پاندورا با همه ی زیبایی های خیال انگیزش به دلیل گونه های جانوری و گیاهی ناشناخته اش برای زندگی انسان بسیار خطرناک است.
کرگدنهای زرهپوشِ غول آسا، درّندگان کوه پیکر، پرندگان بسیار بزرگ و علاوه بر همه ی این ها بومیان بلند قد و آبی پوستِ ساکن پاندورا از جمله موانع مهم بر سر راه تحقق اهداف "شرکت" به شمار می آیند، به گونه ای که تلاش های "شرکت" برای بدست آوردن اطلاعات دقیق از این سیاره و منابع آن ناکام مانده،
به ناچار برای شناسایی بافت محیط زیستی و منابع طبیعی این سیاره دست به ابتکاری بسیار نادر و منحصر به فرد می زند و با استفاده از پیشرفت های عظیم فن آوری و بیولوژیکی اقدام به شبیه سازی ژنتیکی بومیان سیاره میکند. "آواتار ها" حاصل این شبیه سازی ژنتیکی اند؛ موجوداتی کاملا شبیه بومیان بلند قد و آبی پوست جزیره که در بخشی از زنجیره ی DNA آنها چند ژن از ژن های دانشمندان "شرکت" نیز قرار داده شده است.
وجود این ژن ها باعث می شود که دانشمندان "شرکت" بتوانند با قرار گرفتن در دهلیز مغناطیسی خواب مصنوعی به حالت خلسه فرو بروند. در این حالت درست مانند کسی که خواب می بیند، روح دانشمندان به دلیل اشتراک ژنتیکی با آواتار ها در قالب آنها حلول میءکند و به این ترتیب این امکان را پیدا می کنند که با استفاده از بدن آواتارها به راحتی و بدون نیاز به ماسک اکسیژن به دنیای ناشناخته ی سیاره ی پاندورا قدم گذاشته به اکتشاف و مطالعه بپردازند. به عبارت دیگر دانشمندانِ "شرکت" با سفر از عالم واقعیت به عالم رویا یا دنیای مجازی در قالب آواتارها درآمده در دنیای واقعیِ بومیان به اکتشاف می پردازند.
جِیک سالی تفنگدار پیشین نیروی دریایی که در حادثه ای توان استفاده از پاهایش را از دست داده به علت مرگ برادرش که از دانشمندان "شرکت" بوده و بر روی پروژه ی آواتار کار می کرده به دلیل اشتراک ژنتیکی با برادرش و بالطبع توان سفر در دنیای مجازی و فرو رفتن در قالب آواتار به همکاری با شرکت دعوت می شود تا در ازای دریافت دستمزدی کلان کار نیمه تمام برادرش را ادامه دهد.
اما او به چیزی مهم تر از پول فکر می کند. مهم ترین خواسته و آرزوی جیک این است که بتواند بار دیگر بر روی پاهایش بایستد و آزادانه به این سو و آن سو بدود. فرمانده قرارگاه نظامی مستقر در پاندورا هم با توجه دقیق به این خواسته ی درونی جِیک که به نوعی نقطه ضعف او به شمار می رود به وی قول می دهد در صورت حُسن انجام وظیفه، نهایت تلاشش را برای بازگرداندن سلامت جِیک بکار بندد.
از این رو ست که جِیک بی مهابا در قالب آواتار فرو رفته و در قالب مجازی اش به اکتشاف می پردازد و البته با هر بار بیداری و بازگشت از دنیای مجازی جزئیات دقیق یافته هایش را ضبط کرده در اختیار "شرکت" قرار می دهد. شاید یکی از جالب ترین صحنه های فیلم آواتار را بتوان صحنه ای دانست که جِیک در قالب آواتارش چشم باز می کند، به رغم هشدار های پزشکان مراقب، بر روی پاهای خود می ایستد و سپس در حالی که از شادی در پوست خود نمی گنجد شادمانه به دویدن و جست وخیز می پردازد.
درست از همین جاست که سیر تکاملی کاراکتر جِیک آغاز می شود، چه؛ نعمتی را که سال ها پیش دنیای واقعیت با بی رحمی از او سلب کرده بود، دنیای مجاز به سهولت بار دیگر به او ارزانی می دارد و از این حیث جِیک ناخواسته و ناخود آگاه خود را در بَند دِینِ دنیای مجاز می یابد، احساسی که جایی در پس ضمیر ناخودآگاه جِیک لانه کرده به تدریج رشد میکند تا در موقع مناسب او را با دنیای واقعی اش در تقابل قرار داده، او را تا حد ترک کامل دنیای واقعی به قصد دنیای مجاز سوق دهد.
شور و شعف ناشی از این مسئله و کنجکاوی و جست و خیز کودکانه ی آواتارِ جِیک در نخستین لحظات قدم نهادن بر پاندورا باعث می شود که مورد حمله ی جانواران غول آسای سیاره ی ناشناخته قرار گیرد و در حین فرار از گروه تحقیقاتی "شرکت" دور افتد. با فرا رسیدن شب عملیات جستجو برای آواتار جِیک ناتمام می ماند و اینک او یکه و تنها برای بقاء در این دنیای ناشناخته تلاشی سخت را آغاز می کند. آموخته های دوره ی نظامی گری اش که بدون شک بزرگترین وجه تمایز او با دیگر اعضای تیم تحقیقاتی است را به کار میبندد و در صدد بر می آید تا به طور غریزی و بنا به معیارهای دنیای واقعی اش با افروختن آتش خود را از شر جانوران درنده ی دنیای مجاز نجات دهد، غافل از این که معیار های این دنیای مجازی با آن چه او از دنیای واقعی در ذهن دارد بسیار متفاوت است.
دختری از بومیان پاندورا که قصد کشتن آواتار جِیک را کرده، رقص قاصدک های شب تاب را بر سر این غریبه میبیند و در آخرین لحظات، تیری را که برای خلاص کردن او در چلّه ی کمان نهاده، روانه ی پهلوی جانور درنده می کند و بدین ترتیب آواتارِ جیک را از مرگ حتمی نجات می دهد، مشعلی را که جیک در دست گرفته به درون نهر آب پرتاب می کند و به او میفهماند که شباهنگامِ جنگل های انبوهِ پاندورا را نیازی به آتش نیست، زیرا که مادرِ طبیعت با گیاهان شب تابَش بهترین وسیله روشنایی در شب را فراهم آورده است. باز درست در اینجاست که لحظه ی واقعی ورود آواتار جِیک به دنیای مجاز آغاز می شود.
دخترک که فرزند رییس قبیله ی بومیان پاندوراست او را به میان مردم خود می برد و با اجازه ی مادر و پدر خود در مدتی کوتاه و به شکلی پیگیر زبان، رسوم و قوانین و آیین مردمان خود را به او می آموزد. (این که چگونه برخی از بومیان قبیله زبان مردان آسمان (سربازان) را آموخته اند، پرسشی است که تا پایان فیلم پاسخی برای آن یافته نمی شود اما این سوال هرگز به صورت تناقض خودنمایی نمی کند؛ بلکه کارگردان آن را به عنوان ابزاری جانبی به کار می گیرد تا به مخاطب نشان دهد بومیان پاندورا نه مردمانی وحشی که بسیار هم متمدن اند.)
از این لحظه به بعد ، بیننده هم با آواتارِ جِیک همراه شده، مانند او جزئیات زندگی بومیان پاندورا را فرا گرفته، گام به گام در احساسات او شریک می شود. با صحنه های بدیع و کم نظیر پرواز آواتارِ جِیک سوار بر پرنده ی غول آسا به وجد می آید و از فرو افتادن درخت مقدسی که بومیان در پای آن و در درون شاخ و برگ سر به فلک کشیده ی آن زندگی میکنند عمیقا متاثر می شود.
داستان آواتارِ جیمز کامرون را می توان بازگویی داستان قدیمی سرخپوستان آمریکا دانست. مردمانی که همچون بومیان پاندورا به هنگام شکار با زمزمه ی نجواهای خاص از نیروی اَزَلی حاکم بر طبیعت و جهان هستی به خاطر از بین بردن یک جاندار اجازه میگرفتند، بی دلیل چرخه ی زیست و انرژی را دستخوش تغییر نمی کردند و نهایت تلاش خود را برای همسویی با قوانیی طبعیت به کار می بستند. در میان مردمان پاندورا نیز همان باورها به همان شفافیت جاری است، آن قدر شفاف و همسو که بدون آن بومی پاندورا از انجام کوچکترین کارهای روزمره ی خود ناتوان مینماید. بومی پاندورا طبیعت را موجودی زنده میپندارد و به هنگام استفاده از طبیعت، چه در سوارکاری، چه در پرواز و چه در نیایش با طبیعت یکی می شود، و حتی ذهن و اندیشه اش را با طبیعت و ما فیها گره می زند.
انسانی که در قالب "جان دانبار"(1) دنیای به ظاهر متمدن خود را فرو نهاده و به دنیای به ظاهر وحشی سرخپوستان پناهنده شده و "با گرگ ها می رقصید"(2) و با عقد برادری بستن با سرخپوستان هویت انسانی اش را در میان آنان جست و جو کرده و حتی به خاطر آنان جانش را به مخاطره میانداخت، اکنون نه در سرزمین های آمریکای شمالی که در سیاره ای بسیار دور و ناشناخته و در قالب "آواتارِ" "جِیک سالی"، مرز واقعیت و مجاز را در مینوردد و در لحظه ای سرنوشت ساز یکی را با دیگری معاوضه می کند و تا آنجا پیش می رود که در پایان فیلم، قالب واقعی اش را نیز ترک کرده،تلاش میکند به طور واقعی در قالب آواتارِ خود حلول نماید چرا که مفهوم زندگی واقعی را در دنیای ساده و بی آلایش بومیان پاندورا می یابد.
داستان "آواتار" به نوعی بازخوانی جدیدی از حدیث تکراری سنگدلی انسان متمدن در رفتار با طبیعت و همنوعان خود است. سفرهای متعدد جِیک از دنیای واقعی به دنیای مجاز و استقرار یکسانِ روح او در قالب انسان متعارف و در عین حال آواتارِ بومیان ناشناخته به نوعی حکایت از یکسان بودن سرشتِ آدمیان نیز دارد، سرشتی که به موازات دور شدن از آئین ها و سنت های کهن و فاصله گرفتن از آفریده های خداوند از اصل تفکر و دیگر خواهی خویش فاصله می گیرد و به طور همزمان با اتکاء محض به دستآوردهای خود در گرداب خودخواهی و تباهی فرو می رود، و با وجود آن که ویرانی و تباهی زیباترین آفریده های خدا را به دست خود رقم زده، باز هم نشانی از آگاهی و عبرت در او دیده نمی شود؛ درست مانند خلبانی که در پروازی شباهنگام روشنایی های شهر را ستارگان شباویز انگاشته و به خیال اوج گرفتن با تمام سرعت به سوی آنها شیرجه میرود.
صرف نظر از اینکه "آواتار" ساخته و پرداخته ی ذهن کیست، میتوان آن را نقدی بر قصه رویاهای ناقص و غفلت آلود بشر از چیزی دانست که به پندار خود آن را اوج دانش و پیشرفت انگاشته است؛ حکایت سلّاخی انسان و طبیعت به دست انسان، حکایت اوج استیلای نیازهای کاذب بشر بر نیازهای واقعی که در هر روزگاری به الفاظ گوناگون نامیده شده، روزی "کشور گشایی و پادشاهی" و امروزی "سرمایه داری" و فردایی"شرکت".
شاید اوج نمادگرایی منفی بشری در فیلم آواتار را بتوان همان "شرکت" گمنامی دانست که جیمز کامرون از آغاز تا پایان فیلم به عنوان گرداننده اصلی تمام رویدادهای منفی داستان ترسیم می کند، "شرکتی" که در منتهای بی نامی ، در ضمیر ناخودآگاه بیننده فیلم از همه نام آشناتر است و با تجسّدِ تمام افزون خواهی های بشری فرمان مرگ می دهد، غافل از آن که بر سر شاخ ایستاده است و شاخ از بّن می بّرَد. و اگر چنین باشد "آواتار" را بایستی اوج نمادگرایی مثبت بشری دانست،
فرستاده ای که ماموریتش کنار زدن پرده ی غفلت و نادانی است؛ با این پیام که اگر آدمی بخواهد شاهدِ حقیقت را در آغوش کِشَد، ناگزیر باید که از خواب برخیزد، واقعیتِ مجازی و مجازِ واقعی را از هم بازشناسد، وجود علیل و ناتوانش را به کناری نهد، از مجاز به واقعیت گذر کند و همچون نوزادی نورسته بار دیگر رُستَن بیازماید(3) و در این راه از هیچ فرو نگذارد، که؛
شاهدی این چنین را این چنین خواستن
باید که گاهی به "شهادت"(4) خواستن (بر)خاستن
آواتار در مقام اثری منحصر به فرد و شاید پر فروش ترین فیلم تاریخ سینما که بسیاری از مرزهای معمول فن آوری را پشت سر گذارده و آغازی جدید را در دنیای سینما رقم زده قطعا شایسته ی توجه است.
اما همانند تمامی شاهکارهای پر خرج هالیوود در دهه های اخیر نظیر "عنصر پنجم" به کارگردانی لوک بِسون، سه گانه های ایندیانا جونز، ماتریکس 1 و 2 و سه گانه های ماموریت غیر ممکن (یا همان بالاتر از خطر) نام قهرمانان اصلی اش و خدایی که گاه می خوانند ریشه ی عبری دارد؛ ویژگی ای که این روزها نبودش مایه ی شگفتی است تا بودنش. بدیهی است که هر چه فیلم هیجان انگیز تر و پر خرج تر و جذاب تر باشد، نمادهای عبری آن نیز در ذهن بیننده پسندیده تر و ماندگار تر خواهد بود.
اما علاوه بر تمامی ویژگی های هنری و تکنیکی آواتار، آنچه این فیلم را از دیگر تولید های هالیوودی متمایز می سازد شاید این باشد که نمادهای قوم بنی اسراییل را در مرکز توجه قرار میدهد؛ کمتر کسی است که داستان سخن گفتن موسی با خداوند را بداند و با دیدن درختی نورانی که حتی در روز هم می درخشد و بومیان گِرد آن حلقه زده و نیایش می کنند در ضمیر ناخودآگاهش به یاد داستان کوه "طور " نیافتد، شکل شاخه ها و برگ های افشان درخت درخشان و قاصدک های شب تاب را ببیند و در پسِ ضمیرش آن شمعدانی های معروف تداعی نشود و یا زبان تخیلی بومیان پاندورا را بشنود و شباهت موسیقائیش را با زبان مادری برخی سیاستمداران نوظهور خاورمیانه نسنجد.
و آخر سخن این که آواتار در بسیاری ابعاد اولین ها را در کارنامه ی خود به ثبت رسانده است ولی شاید منحصر به فرد ترین ویژگی این فیلم این باشد که برای نخستین بار در دیالوگ قهرمانان ریز و درشت فیلم های هالیوودی واژه ی "شهادت " به صراحت به کار رفته است. آیا این پیام کوتاه ولی بسیار عمیق صرفا برای تقویت روحیه ی سربازان خسته ای است که با همه ی ساز و بَرگشان نمی دانند برای چه می جنگندند؟
و البته این بیننده است که آواتار را به قضاوت خواهد نشست.
(1) (کوین کاستنر در نقش:) ستوان جان دانبار (Lt. John Dunbar) ، با گرگ ها می رقصد، 1990.
(2) با گرگ ها می رقصد Dances with Wolves، 1990.
(3) جِیک سالی در لحظات پایانی فیلم آواتار و در پایان آخرین پیام ویدیویی اش با اشاره ی تلویحی به آیین انتقال روحش به قالب آواتار از آن به عنوان "جشن تولد" یاد می کند.
(4) خلبان زن بالگرد که علیه سیاست های "شرکت" سر به شورش برداشته و به جِیک و دیگر بومیان پاندورا پیوسته است، پیش از عملیات نهایی و حمله به فوج بالگردهای مهاجم عینا واژه ی martyrdom را به کار برده، میگوید: "منو بگو که فکر می کردم با یه نقشه ی تاکتیکی بدون شهادت می شه پیروز شد!"